نتایج جستجو برای عبارت :

غیرِ تو هیچ کسی پیله من را نشکست.

 
می پئر نفتˇ شؤبه دۊرۊن کار کۊنه. مائی پؤنصد تۊمۊنم حۊقۊق فأگیره.
أ ما می پئر خۊ ماشینأ عوضأ کۊده اۊن گه: پیکان ایستاندارد نی-یه وا ایتأ ماشینی هئن کی
خانواده ره بدر خؤر ببه ؤ . . . ایتأ پژؤ بیهه.
من پژؤیأ خأیلی دۊس دأرم, چۊنکی اۊنˇ دۊرۊن بۊىˇ خؤبی دیهه, تازه کۊلرم دأره.
می پئر گه: تا سه سال وا مائی دیویست تۊمۊن ماشینˇ قسطأ فأدم.
تازه اۊنˇ پسی وا أمی خانهʹ عوضأ کۊنیم, چۊنکی ضدˇ زلزله نی-یه.
أمأن همیشک قسط دأریم. پیله برار ؤ پیله خاخۊر می شین دانشگ
در صدر  اسلام مسلمین افتخار می کردند که وعده غذایی در خدمت رسول الله باشند تا به برکت سفره شان بیفزاید 
روزی مردی حضرت را دعوت کرد و رسول خدا هم پذیرفت پس از لحظاتی سفره گسترده شد . رسول خدا ناگهان  دید که مرغی بر سر دیواری تخمی گذاشت تخم  مرغ سر خورد و پایین افتاد . میان در میخ بزرگی کوبیده شده بود تخم مرغ میان آن میخ قرار گرفت و نشکست . رسول خدا تعجب کرد . میزبان جلو آمد و عرض کرد یا رسول الله شما بر سر سفره ای وارد شده اید که تا بحال بلایی بر ان
۲ سال پیش در چنین روزی ۲۹ اردیبهشت مشخص شد تا ۱۴۰۰ با روحانی،الحمدلله همانطور که در کف جامعه لمس میکنید تحریم ها برنگشت،به عقب برنگشتیم،سفره ی مردم پهن تر و رنگین تر شد،عزت به پاس و پول ایرانی برگشت،پیاده روها دیوار نشد،تدبیر،امید را در کف جامعه جاری کرد،بازارها الحمدلله پررونق شد،تغییرات ملموس اتفاق افتاد،قلم ها نشکست،آزادی بیان تحقق یافت،از سینه زنی ها دور برجام بالاخره حاجت روا شدیم،آب خوزستان الحمدلله تامین شد،جوانان همه سر کار رف
 خاردار ِ اعظم در بحبوحه (wow) امتحانای خرداد فاینال داره!
فردا امتحان زبان مدرسه دارم و فاینال. پسفردا زمین شناسی. از زمین بیزارم! کم مونده بود با حرفام به معلمش وادارش کنم بندازتم بیرون. والا! خب چتون می شد یه روز وقت میدادین واسه زمین کوفتی؟ تجربیا دو روز و نیم فورجه دارن اون وقت ما نصف روز. خب فاینالو کجام بذارم؟ الان از سر مجبوری دارم زمین میخونم :| 
 امتحان آمارم بد دادم بخاطر حفظیای لعنتی...
 عاشق آهنگ شیدایی بابک جهانبخش شدم. مهراد جم هم بد
من از گذشته ها ،
 
و تو در گذشته حال و آینده حاضری
 
پیش تو گویی همه چیز عالیست ،
 
ولی من اینجا همه چیز را به همراه خود بدحال کرده ام 
 
این از شاعر افسرده ای مثل من خوب بر می آید
 
در دوری ات زندگی می کنم توأمان با مرگ ، و می میرم با زندگی ،
 
بیشتر از این نمی شکنم ، نه اینکه غرورم اجازه ندهد نه ، به حدی خرد شده ام که بیش از این نمی شود خرد شد
 
و هربار به آینه ای می نگرم که روزی در آن به خود لبخند می زدم ...
 
آینه افتاد و شکست ، تکه هایش را کنار هم گذاش
ایتأ کۊجی دانه داستان
 
می دیل خأیه وختی پیلهʹ بؤستم, میراث فرهنگی رئیس ببم.
نأ اینکی می دیل گۊل چیره دیلˇ أمرأ تۊشکه بۊخۊرده-یه, خۊدا شاهده نأ.
أنˇ وأستی کی أ ایداره خؤرۊم جیگایه.
کارˇ خاصی کی نۊکۊنیدی اۊ دۊرۊن,
بۊنگائی-یانˇ مانستن صؤب تا غۊرۊب اۊطاقˇ دۊرۊن نیشتئده دئه.
أمأ هر جگا شیدی تا خۊشانʹ معرفی کۊنید, همه أشانه بپا ایسیدی.
بۊخۊصۊص بۊنگائی-یان ؤ بساز بۊفرۊشان.
بۊنگا بۊگؤدم, دیرۊ من ؤ می پئر بۊشؤبیم بۊنگا خانه دۊمبالʹ.
أمی مهلت دئه کر
اولین بار که یکی از مداد شمعی‌هایش شکست، پرت شدم به همه روزهایی که کاری رو کرده بودم که نباید، با دهن باز، ماتِ مداد شمعی مونده بودم... "شکست؟" نگاهم کرد و از شنیدن کلمه شکست خنده‌اش گرفت، "بذار برم چسب بیارم" رفتم چسب آوردم و در حالی‌که تلاش می‌کردم با چسبِ مایع کمر شکسته مداد شمعی رو صاف کنم، دیدم یک کمر شکسته دیگه رو گرفته سمتم و میگه: "چفس" یعنی چسب :دی
این بهت‌زدگی موند باهام، سر اولین ماژیکی که یه شب تا صبح درش باز مونده بود و از فردایش خش
برای  لیلی شدن 
پیش از انکه مجنون بخواهی 
باید حال عشق داشته باشی 
میدانی چه طور ؟
برو و در خاک های عاشقان 
با مجنون های بی سر و نشان 
نفس بکش
کجاست خاک عاشقان ؟
خاک عشق 
همان جایی است 
که پروانه ها 
بر روی مجنون های شلمچه و طلائیه 
تربت کربلا 
میسازند ..... 
لیلی 
در امواج پر خروش اروند
در نیزار های گرم هور 
در سنگریزه های دوکوهه
بر روی رمل های بی تاب و بی قرار فکه
فقط 
نشان 
عشق 
را می جوید  
اری 
لیلی 
با هر
یا فاطمه
یا علی 
یا حسین
دوباره 
جان
سلام 
صدای منو از اسنپ میشنوید.این مدت تصمیم گرفتم از پول بابام استفاده کنم و بجای استفاده از مترو و تاکسی با اسنپ برم بیام.بعضی وقتا میگه من آرزو به دل موندم بیای ازم پول بخوای و بگی اینقدر بده میخوام برم بیرون.داشتم فکر میکردم من پول به چیا میدم.کتاب،فیلم،تئاتر،ورزش و موقعی که برای بقیه کادو میخرم که معمولا بچه‌ها ردش میکنن.داشتم فکر میکردم کاش از بقیه یادگاری می داشتم از امیرعلی و امیرحسین یا از علی نظری و دانیال راهنمایی یا معین و آریا
به نظرم فراموش کردن من برای آدم ها زمان زیادی سپری نمی کند. اما در مقابل کسانی که به دلم رخنه کرده اند. بیرون کردنشون، غیرممکن؟! نه اصلا چنین گزینه ای در من وجود ندارد. شاید اشتباه می کنم. آدمی که حسی نسبتت ندارد، نیاز به فراموش کردن ندارد. مثل رفتگری می ماند که وقتی دارد جارو می کند در مقابلش لبخندی می زنی و لحظه ای بعد فراموش می شود. ولی به من گفت که برایش اهمیت دارم! به نظرتون به کسی که اهمیت می دهید، دوستش هم دارید؟ آخرین چیزی که گفت این بود." د
تصور شد جزئیات را درک می توانیم؛پس گفتند بالاتر از سیاهی رنگی نیست!
گمان بردیم برای برتر بودن باید به سیاهی پیوست و اینچنین سفیدی ها نزد ما روسیاه شدند تا قاعده رنگ ها به هم بریزد.
هرچه گفتند خطاب به در بود لیک پاسخ از دیوار آمد و آنچه دیوار پاسخ داد شماتت در بود!
باج به شغال ندادیم تا عزتی باشد،آنچه حاصل شد ته مانده ی سفره ی کفتارها بود.
روزگار به نفع ما چرخید و چاقوشان دسته خود را برید،به ظن خود در مسیر پیروزی بودیم غافل از اینکه قرار است سرما
فروردین 98: (با این توضیح که ابتدای سال، بنده منزل نبودم بنا به دلایلی که فکر می‌کنم توی بهمن 97 توضیحشون دادم از خونه‌ی پدر اومده بودم بیرون...)

خوندن شدید و جدی برای کنکور روان‌شناسی و احساس پیری برای تغییر رشته :)))
3 روز عید داشتم! رفتیم اصفهان با مادربزرگ و پدربزرگ و دوتا از دایی‌ها
اردیبهشت 98:

زندگی با خدایگان آپولو (کنکور) و عموش (هادس)(دغدغه‌های زیاااد)... به در و دیوار زدنای پوزیدون (..) :)))
خرداد 98:

خستگی و استرس معمول روزهای قبل از کنکور...
+چند ساله برای دیدن فیلم هایی که تو خونه و تو صفحه کوچیک کامپیوتر به دلیل عظمتشون جا نمیشن میرم سینما...من با محمد رسول الله از شکوه فیلم شکه شدم....با به وقت شام ترسیدم...با تنگه ابوقریب لذت بردم...اما با دیدن این فیلم احساسات بهم هجوم اوردن،همه به جز گریه...برخلاف تصور خودم و همه گریه نکردم...فقط بغض کردم... وتا آخر فیلم بغضم نشکست...ولی هم شکه شدم...هم ترسیدم..هم لذت بردم...و بیشتر از همه دلم سوخت.
+ دلم سوخت برای دایی نورالدین و تلاشش برای دفاع از فائز
دلش را ندارم، آنقدرها بی‌پروا نیستم که بگویم دوست‌داشته‌شدن و مهر ورزیدن، یک‌بار پر و خالی شدن است. اما انگار دارم میگویم. آدم مثل ظرفی است که از عشق پر میشود و وقتی که لبریز شد دیگر خالی بودن را از یاد می‌برد و پر شدن را هم. عشق به پایش ریخته می‌شود و او لبریز و سرخوش، به تمام گنجایش روحش آشنا می‌شود. 
این عشق از کجا آمده؟ دل من! این عشق آخر از کجا آمده؟ اینهمه آدمهای پرشده از عشقِ دیگری به‌کجا می‌روند؟ با این عشق چه می‌کنند؟ لابد یک‌روز
هوالجمیل
در سوگ مرد خدا، مرحوم کربلایی کرامت حسینی
مرگ، حق است و خلایق همگی می میرندزندگی را پس از این نشئه ز سر می گیرندای خوشا آنکه سبکبال و سبکبار رَوَدفارغ از هر دو جهان، تا بر دلدار رَوَدبعد مرگش همه از خوبی او یاد کنندروح او را به مناجات و دعا شاد کنندآنچه در مرگ عزیز دل ما رفت این بودداغ جانسوز کرامت به همه سنگین بودنابهنگام پرید از قفس فرش به عرشداد ترجیح، مثال شهدا، عرش به فرشاو به دنیای دنی جز به دمی وصل نبوددَم او نیز بجز ذکر اباال
یکی توی توئیتر می گفت برای تحمل شرایط سخت، بودن محبوب و معشوق لازمه. نباشه نمی کِشی. دلیلی نمی بینی برای کشیدن. 
حالا اینو تعمیم بده به همه ی شرایط زندگیت. درس خوندن، طرح، کار کردن توی این اوضاعِ سخت، استرس برای آینده که چی میشه؟ 
نباشه، نمی کشی.



+ بعضی وقتا واقعا کم میارم و فکر می کنم من آدم این سبک زندگی که ناگزیر انتخابش کردم، نیستم.
* سادس از امیرعباس گلاب
روضه خوان قدیمی هیئت
واژه ها را چه خوب می داند
فاطمیه
برای هر روضه
با کنایه
همیشه می خواند
وسط روضه یک نفر آورد
سینی چای قند پهلو
را
دم گرفت و به سینه
اش می زد
توی دستش گرفت بازو
را
روی شمعی که پای منبر
بود
اندکی خیره چشم خود را دوخت
چند گلبرگ یاس
رویش ریخت
چقدر یاس زود می سوخت
توی مجلس
برای خانم ها
روضه را مادرانه
تر می خواند
و گریزی به کوچه
ها می زد
از گل سینه بیشتر می خواند
او همیشه به واژه ایمان
داشت
روضه را تا کنار در
می برد
آتشی توی دل به
آنچه حسین از آن گذشت فقط جان و مالش نبود که این البته خود، کاری بزرگ و بی مانند است. دل بریدن از زندگی و خریداری مرگی سخت با عطش و غربت و آتش، آسان نیست.
حسین علیه السلام از محبت همسر و فرزند و اهل و عیال نیز گذشت و می دانست با رفتنش، دستکم چهل روزی گرد اسارت و آوارگی بر وجودشان خواهد نشست.
حسین از آبرویش نیز گذشت. قیام بر ضد حاکمی ناجوانمرد که همه رسانه ها را برای تخریب شخصیت او بسیج کرده و تهمت ها روانه اش می ساختند، شهادت روح در مقتل شبهات و زخم
خواستم بدانی که حالا دیگر من مرده‌ام. نه که امروز مرده باشم، چند روزی هست که مرده‌ام، اما وصیت‌نامه‌ام را حالا پس از مرگ می‌نویسم. حالا که چند روزی گذشته و بهتر باور کرده‌ام که مرگ چیست. نه که از قبل به نوشتنش فکر نکرده باشم، که بارها و بارها فکر کرده‌ام که اینجا چه باید بنویسم، اما تا آخرش هم ندانستم چه بنویسم که سزاوار این مرگ باشد. گذاشتم بمیرم و بعد بنویسم. اما حتی حالا هم چیزی فرقی نکرده، وصیت‌نامه‌ام می‌شود همین خزعبلات درهم. اما
اَمّا بَعْدُ، فَاِنَّ اللّهَ لَمْ یَقْصِمْ جَبّارِى دَهْر قَطُّ اِلاّ بَعْدَ تَمْهیل وَ رَخاء، وَ لَمْ یَجْبُرْ عَظْمَ اَحَد مِنَ الاُْمَمِ اِلاّ بَعْدَ اَزْل وَ بَلاء، وَ فى دُونِ مَا اسْتَقْبَلْتُمْ مِنْ عَتْب، وَما اسْتَدْبَرْتُمْ مِنْ خَطْب مُعْتَبَرٌ. وَ ما کُلُّ ذى قَلْب بِلَبیب، وَلا کُلُّ ذى سَمْع بِسَمیع، وَلا کُلُّ ذى ناظِر بِبَصیــر. فَیاعَجَباً ـ وَ مالِىَ لا اَعْجَبُ ـ مِنْ خَطَاِ هذِهِ الْفِرَقِ عَلَى اخْتِلافِ حُجَج
بعد از دو ماه و نیم خوابیدن و استراحت کردن و کم کتاب خوندن و کم فیلم دیدن و ورزش نکردن و کلا هیچ کاری نکردن! (منظور از هیچ کاری نکردن، گوشی به دست بودنه!) یه برنامه‌ی مدون و توپ برای خودم چیدم. *_* امیدوارم اوقات این چهار ماه پیش رو به بطالت سپری نشه. :))
۱. شرکت کردن در آزمون آیلتس، اصلی‌ترین و سخت‌ترین قسمت برنامه است. :/ تقریبا از بعد از اتمام کنکور دارم تفریحی زبان می‌خونم و هدفم از تفریحی خوندنش تعیین سطح احتمالی دانشگاه بود که بتونم مستقیم ز
روی تخت درمانگاه دراز کشیده ام و زن دارد دستم را بخیه میکند. می گوید: برای من هم مشابه این حادثه اتفاق افتاده. اول از همه زنگ زدم به همسرم که بیاید.
 می گویم: همسر من آنقدر راهش دور است که اصلا درست نبود که خبرش کنم. و واقعا هم این طور بود.
طبقه اول ویترین از جایش جدا شد و افتاد و به تبع ان همه ی وسایل رویش شروع کردند به پایین افتادن و یکی یکی به ظبقات پایین می غلتیدند و انها هم به طبقات پایین تر. من ایستاده بودم و نگاه می کردم . طبقه اول رها شده را ب
داستان من و "داستان" از آن کتابخانه ی کوچک انتهای راهرو شروع شد. دوم راهنمایی بودم و زنگ نفریح ها پاتوقم همان کتابخانه بود، عاشق این بودم که فقط در فضای کتاب ها نفس بکشم، آنها را مرتب بچینم، بعد یکی یکی آن ها را ورق بزنم، کتابهای کم شناخته شده را بخوانم، هرکسی کتاب خواست سلیقه اش را بپرسم و کتابی درخور به او معرفی کنم. وقتی آنجا بودم انگار کل آن فضا متعلق به من بود. "داستان" را همانجا دیدم. طبقه ی دوم از پایین بود. هیچ وقت رغبت نمیکردم بخوانمش. به
بیاییم فرض کنیم داستانی که در مورد جناب مالک اشتر(علیه الرحمة و السلام) در یکی از کتاب‌های دین و زندگی دورانِ راهنمایی(متوسطۀ اول) نقل شده در زمانِ ما اتفاق می‌افتاد. اصل داستان این است که شخصی به مالک اهانت می‌کند و سبزی گندیده‌ای پرتاب می‌کند، بعد که می‌فهمد این شخص سردار لشکر امیرالمؤمنین است ننه غریبم بازی در می‌آورد و مالک اشتر هم بدون اعتنا به کارش به مسجد می‌رود و نماز می‌خواند و برایش استغفار می‌کند.
خب ما در بازسازی مدرن این د
I. توی نمازخونه نشستم؛ دیروقته و چشم‌هام داره از خواب بسته میشه. پاراگراف کتاب رو برای بار چندم میخونم. برای بار چندم چشمام رو می‌بندم و یه طناب بی‌نهایت دراز رو توی ذهنم تصور می‌کنم. سر طناب رو بالا و پایین می‌برم تا یه تپِ موج توی طناب ایجاد بشه. سرعت انتشار موج رو توی ذهنم کاهش میدم و سعی میکنم تا بفهمم چه اتفاقی داره میفته. یک ذره‌ی خیلی کوچیک از طناب رو انتخاب می‌کنم و تمامِ نیروهایی که بهش وارد میشه رو تصور می‌کنم؛ اما باز هم ذهنم آرو
اَمّا بَعْدُ، فَاِنَّ اللّهَ لَمْ یَقْصِمْ جَبّارِى دَهْر قَطُّ اِلاّ بَعْدَ تَمْهیل وَ رَخاء، وَ لَمْ یَجْبُرْ عَظْمَ اَحَد مِنَ الاُْمَمِ اِلاّ بَعْدَ اَزْل وَ بَلاء، وَ فى دُونِ مَا اسْتَقْبَلْتُمْ مِنْ عَتْب، وَما اسْتَدْبَرْتُمْ مِنْ خَطْب مُعْتَبَرٌ. وَ ما کُلُّ ذى قَلْب بِلَبیب، وَلا کُلُّ ذى سَمْع بِسَمیع، وَلا کُلُّ ذى ناظِر بِبَصیــر. فَیاعَجَباً ـ وَ مالِىَ لا اَعْجَبُ ـ مِنْ خَطَاِ هذِهِ الْفِرَقِ عَلَى اخْتِلافِ حُجَج
اَمّا بَعْدُ، فَاِنَّ اللّهَ لَمْ یَقْصِمْ جَبّارِى دَهْر قَطُّ اِلاّ بَعْدَ تَمْهیل وَ رَخاء، وَ لَمْ یَجْبُرْ عَظْمَ اَحَد مِنَ الاُْمَمِ اِلاّ بَعْدَ اَزْل وَ بَلاء، وَ فى دُونِ مَا اسْتَقْبَلْتُمْ مِنْ عَتْب، وَما اسْتَدْبَرْتُمْ مِنْ خَطْب مُعْتَبَرٌ. وَ ما کُلُّ ذى قَلْب بِلَبیب، وَلا کُلُّ ذى سَمْع بِسَمیع، وَلا کُلُّ ذى ناظِر بِبَصیــر. فَیاعَجَباً ـ وَ مالِىَ لا اَعْجَبُ ـ مِنْ خَطَاِ هذِهِ الْفِرَقِ عَلَى اخْتِلافِ حُجَج
یکم
- کلاس چندمی؟
- دهم
- کدوم مدرسه؟
- دارم میرم فلان مدرسه
- تصمیم و برنامه ت برای آینده چیه؟
- تا کی مثلا؟
- از یه سال آینده تا ابد و یک روز بعد! :)
- می خوام تو المپیاد فلان اول بشم. می خوام درس بخونم
- چندتا دوست صمیمی داری؟
- من با همه رابطه‌م خوبه
- با کی مشورت می کنی تو انتخاب‌ها و تصمیماتت؟
- مادرم و بعدم پدرم
- اگه نبودند؟
- خودم تصمیم می گیرم. بقیه از تصمیمات من خیلی خبر ندارند. 
- حرف هات رو به کی میگی معمولا؟ مثلا حرف های المپیادیت رو؟
- مامانم
-
    روزها و هفته ها یکی یکی سپری شدن و بالاخره دوران نوجوانی به اتمام رسید.
دورانی که سرشار بود از خنده و خوشحالی؛لبخندهایی از ته دل، آغشته به این جمله ی تکراری که شاید"من خوشبختترین آدم روی کره ی زمینم!!!" دورانی که تا میتونستم توش خندیدم و از زندگیم لذت بردم و هرروز به خودم و اطرافیانم عشق ورزیدم و تا جایی که میتونستم به ذرات اطرافم انرژی مثبت انتقال دادم.
خوشی هایی که با خودشون ناخوشی می آوردن.و ناخوشی هایی که همیشه با خودشون خوشی می آوردن.
ا
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها